یک اتفاق ساده
همیشه انتظار یک چیز فوقالعاده را میکشید. نمیدانست کى اتفاق خواهد افتاد، نمیدانست چگونه آن را خواهد یافت، و حتا نمیدانست چه است. تنها منتظر بود.
همیشه فکر میکرد روزى زندگى گمشدهاش را به او خواهد بخشید. نمیدانست گمشدهاش چیست، تنها میدانست چیزى کم دارد، میدانست منتظر است. میدانست وقتى گمشدهاش را بیابد، اتفاقى خارقالعاده رخ داده است.
هر روز از خواب بلند میشد، کار میکرد، غذا میخورد و میخوابید. هر روز تلویزیون تماشا میکرد، با تلفن حرف میزد و شب قبل از خواب هنگامى که دندانهایش را مسواک میزد، در آینه به صورتش نگاه میکرد و فکر میکرد که یک روز دیگر را هم به انتظار سپرى کرده است.
یکبار موقع نهار عاشق شد، هنگام شام عشقش را در آغوش گرفت و ساعت نه شب ازدواج کرد. ساعت دو بعد از ظهر از سر کار به سرعت به بیمارستان رفت تا کودکش را ببیند که بند نافش را میبرند. شب وقتى بچههایش با هم سر تلویزیون دعوا میکردند، یادش آمد که هنوز منتظر است. پس چرا آن گمشده را نمییافت؟
به عصایش تکیه داده بود، منتظر یک اتفاق خارق العاده. بعد مرد و رویش خاک ریختند..."
" جی.دی.سلینجر "
سلام . از شما سپاسگذارم . البته به نظر من این قطعه شعر اوج امید و شهامت و نتیجه ی مبارزه رو به دنبال داشت . با این حال نظر شما محترمه . موفق باشید .
جالب بود خوشمان آمد نثر زیبایی بود البته شما همیشه انتخاب هایتان زیباست. موفق باشید
اوه.. چه غم انگیز[ناراحت]
انتظار ...همه ما منتظر یه اتفاق فوق العاده تو زندگیمون هستیم[خنثی]